سال ۸6 تموم داره میشه با با هر چی خاطره بود با همه خنده ها و گریه ها با

      تمام بغض ها  واشک ها با همهخوشی ها و با همه ...

      واین یه نوشته است برای همه دوستایی که دوستیاشون تاریخ مصرف  نداره ...

      با يک شکلات شروع شد . من يک شکلات گذاشتم توي دستش.

      او يک شکلات گذاشت توي دستم.من بچه بودم، او هم بچه بود.

      سرم را بالا کردم .سرش را بالا کرد .ديد که مرا مي شناسد .

      خنديدم .

      گفت: " دوستيم؟ " .

      گفتم:" دوست دوست."

      گفت: " تا کجا ؟ "

      گفتم: "دوستي که «تا» ندارد. "

      گفت: " تا مرگ! "

      خنديدم و گفتم: "من که گفتم «تا» ندارد! "

      گفت: "باشد ، تا پس از مرگ!"

      گفتم: "نه، نه، نه، تا ندارد."

      گفت: "قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده مي شوند، يعني زندگي

      پس از مرگ، باز هم با هم دوستيم. تا بهشت .تا جهنم .تا هر جا

      که باشد من و تو با هم دوستيم."

      خنديدم.گفتم: "تو برايش تا هر کجا که دلت مي خواهد يک تا بگذار .

      اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلا

      تا نمي گذارم ."

      نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمي کرد . مي دانستم. او مي خواست

      حتما دوستي مان تا داشته باشد. دوستي بدون تا را نمي فهميد .

      ***

      گفت: "بيا براي دوستي مان يک نشانه بگذاريم."

      گفتم: "باشد. تو بگذار."

      گفت: "شکلات . هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو ،

      يکي مال من . باشد؟ "

      گفتم: "باشد."

      هر بار يک شکلات مي گذاشتم توي دستش، او هم يک شکلات توي

      دست من .

      باز همديگر را نگاه مي کرديم .

      يعني که دوستيم .دوست دوست .

      من تندي شکلاتم را باز مي کردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را

      مي مکيدم.

      مي گفت:"شکمو! تو دوست شکمويي هستي." و شکلاتش را مي گذاشت

      توي يک صندوق کوچولوي قشنگ.

      مي گفتم: "بخورش! "

      مي گفت:"تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. براي هميشه بماند .

      صندوقش پر از شکلات شده بود . هيچ کدامش را نمي خورد. من همه اش

      را خورده بودم.

      گفتم: "اگر يک روز شکلات هايت را مورچه ها بخورند يا کرم ها .آن وقت

      چه کار مي کني؟"

      گفت: "مواظب شان هستم." مي گفت مي خواهم نگه شان دارم تا موقعي

      که دوست هستيم و من شکلات را مي گذاشتم توي دهانم و

      مي گفتم:"نه، نه، تا ندارد. دوستي که تا ندارد."

      ****

      يک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است.

      او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شکلات ها را خورده ام. او همه

      شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي کند.

      مي خواهد برود .برود آن دور دورها.

      مي گويد :"مي روم اما زود بر مي گردم." من مي دانم که مي رود و بر نمي گردد.

      يادش رفت شکلات را به من بدهد. من يادم نرفت. يک شکلات گذاشتم کف دستش.

      گفتم :"اين براي خوردن." يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :"اين هم آخرين

      شکلات براي صندوق کوچکت."

      يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلات هايش.

      هر دو را خورد .خنديدم. مي دانستم دوستي من «تا» ندارد. مي دانستم دوستي او

      «تا» دارد. مثل هميشه. خوب شد همه شکلات هايم را خوردم. اما او هيچ کدامشان

      را نخورد.

      حالا با يک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟؟!

                                                  

      سال نو همه تون پيشا پيش مبارک

      

      مخصوصا دوستی که امسال عید اینجا نیست ...

      بیا تا عهدی ببندیم

      عهدی برای خندیدن با همین سیب سبز

      عهدی برای ماندن تا همیشه

      یه زیر شاخه های نور ستاره ها

      با همین دانه های انار

      تکه های نور

      بگذار که من در اغوش نگاه تو گرم شوم

      قدم بزنم و هوا را تا اخرین سطرش از بر بنویسم

      بیا ودر گوشهای نوزدام

      ندای عشق بخوان تا چشمان دریا شده ام

      ارام بگیرند...

      نشانی برهنه ی کوچه ی نیامدنت را خوب می دانم

      و حتی لب دریا را بارها بوسیده ام

       حالا ، ستاره ی سبز من ،

      بر می گردی با هم بزرگ شویم ؟

      و من منتظر

       کنار همین لحظه های تنگ دل

      که دنیایم در کف دست های تو جا بماند

      و دلم زیر چترنگاهت...

 

 

هر  شـب كبوتر دلم پــرواز مي كند

      تــا  انتهـاي غربت و سقف طلاي تو

      با اين همه غريبي و غربت چه ساده شد

      ورد  قشنگ آشنايي مبتلاي تو

      بـي شك تمام لحظه ها ، سبزند و با شكوه

      وقتـي كه ذهن مي رسد تا انتهاي تو

      هـر شب تمام واژه ها ، گنجشك مي شوند

      پــرواز مي كنند از اينجا تا سراي تو

      لب  هاي پر ترك و اين دستان مستجاب

      بغـض گلو گل مي كند هر شب براي تو

      دستم نـمي رسيد آقا دل را گره زدم

      تنها بـه شعر ساده اي از ردپاي تو

 

      زيباتريـن  احســاس بارانـي امشـب برايم شعر مي خواني